بخش دوم: جنگجو
وقتی برای اولین بار به چشماش نگاه کردم متوجه معصومیت معناداری شدم. درسته که نوع ایستادنش مثل یک قهرمان یا جنگجو بود اما پشت این سر سختی، دختری پنهان شده که سختیهای زیادی رو پشت سر گذاشته و روح بزرگی داره.
مجبور بود سرسخت و جنگجو باشه. وقتی ازش پرسیدم چرا همون چیزی که هستی رو پنهان کردی و نشون نمیدی فقط یه چیز گفت: مجبورم چون ضربه میخورم.
بهش حق دادم و درکش کردم چرا که در جامعه ما دخترها با چالشهای زیادی طرف هستند و اون شکایت داشت از برخوردها.
شجاعت و بی باکی از سر رویش نمایان بود، هر چند از ظرافتهای دخترانه اش چیزی کم نمیشد.
با اشتیاق حرف میزد و مثل آب روان. حرکات دستش حساب شده بود.
گاهی سکوت میکرد که با هر سکوت فضایی باز میشد از خلأ.
زمانی زیادی نبود و باید حرفهایی میشنیدم و هر از چند گاهی سوالی میپرسیدم تا بیشتر بشنوم.
نمیدونم چقدر گذشت اما لحظهای که گفت باید بره تازه فهمیدم که دیگه زمان ندارم. با خودم فکر میکردم فقط یک آشنایی ساده و کوتاه اما جالب بود. ابراز خوشحالی کردم . آخر دست اسمش رو گفت و از هم خداحافظی کردیم.
میرفتم و بیخیال از هر چه هست
ناگه زمانه دلم برد از هر چه هست
بله درسته، زمانه کار خودش را کرد آن هم پای بساط پیرمردی که هیچ نداشت....
دختری با نام روح آزاد-قسمت اول